loading...
www.LOVE-16.rozblog.com
مصطفی جلالی بازدید : 43 یکشنبه 05 مرداد 1393 نظرات (0)
داستان ارسالی یکی از دوستان(مربوط به پست خاطره های عاشق شدن شما) پسر عموم خيلي خوشگل بود خيلي هم خوش سر و زبون هميشه كاراشو دنبال مي كردم اونم ميديد من توجه ميكنم بيشتر خودشو لوس ميكرد .از 10 سالگي دوسش داشتم ولي هيچ وقت به زبون نياوردم اونم مغرور بود هيچي نميگفت فقط ميدونستم هميشه مراقب و نگرانمه.اگه به كسي از فاميل روي خوش نشون ميدادم اون ماهها با من قهر بود و با من حرف نميزد.خيلي حسود بود.منم وقتي فهميدم ملاحظه شو ميكردم. قبل از اينكه بره خدمت به من گفت فقط بگم آره يا نه منم هيچي نگفتم اونم ديگه نيومد خونمون تا يه سال. تولد سال بعدش با بدبختي زنگ زدم پادگان و بهش تبريك گفتم اين شكست غرور من باعث شد عشقمون حفظ بشه از اون به بعد باهم بهتر شديم يه روز افتادم پام شكست تو اون چند ماه اون از بس غصه خورده بود كه هر كي ميديدش ميگفت هميشه بغض داره از طرفي هم نميتونست زياد بياد خونمون داداشم شك كرده بود ولي دوبار اومد پيشم به اندازه چند ماه خوب شدنم جلو افتاد چون به اون قول دادم كه دفعه بعد خودم درو براش باز كنم اين اتفاقم افتاد و خيلي زود خوب شدم كه حتي دكترمم تعجب كرده بود و خيلي خوشحال بود سال دوم دانشگاه بودم يه بار اومد خواستگاري ولي مامانم قبول نميكرد و ازدواج فاميلي رو هم دوست نداشت سال بعد بازم اومد ولي ديگه بيخيال نشد از بس غصه خورده بود خيلي لاغر شده بود منم از اون بدتر از ظاهر ما همه ميفهميدن كه چه خبره كه آخرش دل مامانم به رحم اومد ولي با اكراه قبول كرد رفتيم آزمايش بديم آزمايشامون بهم نخورد بعد از 12 سال سختي اين بدترين اتفاق عمرم بود .خواستيم بيخيال شيم ولي داشتيم از دست ميرفتيم آخرش تصميم گرفتيم كه بچه نياوردن خيلي بهتره از افسردگي و ازدواج نكردنه .الان دو سالي هست ازدواج كرديم ولي فقط خونواده من ميدونن كه ما بچه دار نميشيم.زندگيمون عاليه پر از عشق كودكانه و قشنگ شوهرم بي نظيره و هر روزمون بهتر از روز قبل بوده خداروشكر. اگه يه عشق پاك پيدا كرديد هر غرامتي شده بديد ولي از دستشم نديد.الان ما خوشبخت ترين آدماي دنياييم... :: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه عاشقانه :: برچسب‌ها: خاطره های عاشق شدن شما, داستان
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    خوش اومدین

     ب وب من خوش اومدین ایشالا لحظات خوشی رو در وپ من بگذرونین لایک و نظر یادتون نره

    آمار سایت
  • کل مطالب : 70
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 45
  • بازدید سال : 106
  • بازدید کلی : 1,442
  • در باره من


    بغضی که مانده در دل من وا نمی‌شود

    حتی برای گریه مهیا نمی‌شود

    بعد از تو جز صراحت این درد آشنا

    چیزی نصیب این من تنها نمی‌شود

    آدم بهانه بود برای هبوط عشق

    اینجا کسی برا تو حوا نمی‌شود

    دارم به انتهای خودم می‌رسم ببین

    شوری شبیه باد تو برپا نمی‌شود

    از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم

    احساس من درون غزل جا نمی‌شود

    این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
    حال همه خوب است- من اما نگرانم

    در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
    مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

    چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
    صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟!

    انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
    اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

    از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟!
    بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

    ای عشق...! مرا بیشتر از پیش بمیران
    آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...


    شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم

    این درست... اما جدایی اشتباهی دیگر است

    در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن

    این قضاوت... انتقام از بی گناهی دیگر است

    قرارمان فصل انگور

      شراب که شدم بیا

    تو جام بیاور من جان

    جام را خالی از جان کن

                               هراسی نیست...

    فقط تو خوش باش

                                   همین مرا کافیست...

    دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت

    زندگي بعد تو بر هيچ‌كس آسان نگرفت

    چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند

    شعله‌اي بود كه لرزيد، ولي جان نگرفت

    دل به هركس كه رسيديم سپرديم ولي

    قصه‌ي عاشقي ما سر و سامان نگرفت

    تاج سر دادمش و سيم و زر، اما از من

    عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت

    مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست

    قصه‌اي با تو شد آغاز كه پایان نگرفت ...

    مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

    ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم


    قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم

    تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم

    نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم

    چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم

    دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم

    دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم

    دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید

    دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم

    خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

    که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی بینم

    کنون دم درکش ای سعدی ; که کار از دست بیرون شد

    به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم