loading...
www.LOVE-16.rozblog.com
مصطفی جلالی بازدید : 0 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
عشـــ♥ـق یعـــــنی وقــتـــــی ناراحــــــتم وقتــــــــی بغض کـردم بغلم کـــنی و بگـــــــی ببیـــنم چشـــــماتو منـــو نـــــــگاه کن اگه گریــــــــــه کنی قـــــــــــهر میکنم میرمـا...!!
مصطفی جلالی بازدید : 28 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
هــوس کــرده ام کـــه تـــو بـاشـــی مـــن بـــاشـم و هیچـکـس نبـاشـــد آنگـــاه داغتـــریـن آغــــوش هـــا را از تنـتــــ و شیـریـــن تـریــن بــوســـه هـــا را از لبـــانتــــ بیـــرون بکشـــم بــه تـلـــافـی تمـــامـ ِ روزهــایـــی کـــه میخــــواهمتــــ و نیسـتـــی ...

دلم

مصطفی جلالی بازدید : 0 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
دلم میخواهد فریاد بزنم بگویم: من مترسکه خاطرات تو نیستم! درست مثل دیوانه ای که اصرار دارد بگوید من دیوانه نیستم راستی!گفته بودم؟ من دیوانه نیستم
مصطفی جلالی بازدید : 4 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
دارم میروم تمام خاطرات با هم بودن را خاک کنم... ولی نمیدانم کجا... این خاک...این زمین لعنتی.... همه تو را به من یادآوری میکنند... حتی اسمان هم از بس به آن نگاه کرده ای رنگ چشمان تو را گرفته است.... نمیدانم کدام قانون طبیعت نقض شده است... که زندگیم بر محور تو میچرخد
مصطفی جلالی بازدید : 1 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
همه چیز همانقدر محال است که لمس دستان تو ! همه چیز همانقدر غریب است که گره زدن نگاهم به چشم های تو ! و همه چیز همانقدر عجیب که (بودنم) کنار تو . . .
مصطفی جلالی بازدید : 0 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
این روزها دوستت دارم ها دیگر قلب کسی را به تپش وا نمیدارد و گونه ی کسی را سرخ نمیکند.... مشکل از دوست داشتن نیست مشکل از تکرار است.....!
مصطفی جلالی بازدید : 3 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
دل ادما شیشه نیست که روش "هـــــا" کنیم بعد با انگشت قلب بکشیم و وایسیم اب شدنش رو تماشــــا کینم و کیـــــــف کنیم!!! رو شیشه ی نازک دل ادمـــــا اگــــه قلبــــــــــی کشیدی باید مردونه پاش واستی!!!
مصطفی جلالی بازدید : 1 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
ﺷــﮏ ﻧﮑــــﻦ!… ”ﺁﯾﻨــــבﻩ ﺍے”ﺧﻮﺍﻫـــﻢ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ, ”ﮔﺬﺷﺘــــﻪ ﺍﻡ”ﺟﻠﻮﯾــــﺶ ﺯﺍﻧــﻮ ﺑﺰﻧــــב ! … ﻗـــﺮﺍﺭ ﻧﯿـــﺴــــﺖ ﻣــــﻦ ﻫــــﻢ בﻝِ ﮐﺲ ﺩﯾـــﮕﺮے ﺭﺍ ﺑﺴــــﻮﺯﺍﻧﻢ!… ﺑﺮﻋـــــﮑــــﺲ ﮐﺴـــــے ﺭﺍ ﮐﻪ ﻭﺍﺭב ﺯﻧﺪﮔﯿــــﻢ ﻣﯿﺸــــﻮב, ﺁﻧـــﻘـــבﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻣــے ﮐﻨــــﻢ ﮐـــــﻪ, ﺑﻪ ﻫـــﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺟــﺎے”ﺍﻭ”ﻧﯿـﺴﺘـﯽ ﺑﻪ ﺧﻮבﺕ“ﻟﻌﻨـــﺖ”ﺑﻔـــﺮ ﺳﺘــے
مصطفی جلالی بازدید : 0 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)
دلم تنگه برا همه روزهایی که بی تو"...برام خاطره شده برا روزایی که اصلا نبودی تا بخوای برگردی برا کسی که نه منو دیده نه صدامو شنیده نه اینکه من رو میشناسه برا خاطری که همیشه بی تو"...عزیزه اما حتی نمیدونی چرا.. بیا برگردیم به گذشته ای که برا شروع کردنش هیچی کم نداری اما چه فایده که زیادی ام ..همیشه..همه جا..همه روز ..برا همه..برای تو....

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    خوش اومدین

     ب وب من خوش اومدین ایشالا لحظات خوشی رو در وپ من بگذرونین لایک و نظر یادتون نره

    آمار سایت
  • کل مطالب : 70
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 73
  • بازدید کلی : 1,409
  • در باره من


    بغضی که مانده در دل من وا نمی‌شود

    حتی برای گریه مهیا نمی‌شود

    بعد از تو جز صراحت این درد آشنا

    چیزی نصیب این من تنها نمی‌شود

    آدم بهانه بود برای هبوط عشق

    اینجا کسی برا تو حوا نمی‌شود

    دارم به انتهای خودم می‌رسم ببین

    شوری شبیه باد تو برپا نمی‌شود

    از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم

    احساس من درون غزل جا نمی‌شود

    این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
    حال همه خوب است- من اما نگرانم

    در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
    مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

    چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
    صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟!

    انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
    اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

    از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟!
    بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

    ای عشق...! مرا بیشتر از پیش بمیران
    آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...


    شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم

    این درست... اما جدایی اشتباهی دیگر است

    در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن

    این قضاوت... انتقام از بی گناهی دیگر است

    قرارمان فصل انگور

      شراب که شدم بیا

    تو جام بیاور من جان

    جام را خالی از جان کن

                               هراسی نیست...

    فقط تو خوش باش

                                   همین مرا کافیست...

    دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت

    زندگي بعد تو بر هيچ‌كس آسان نگرفت

    چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند

    شعله‌اي بود كه لرزيد، ولي جان نگرفت

    دل به هركس كه رسيديم سپرديم ولي

    قصه‌ي عاشقي ما سر و سامان نگرفت

    تاج سر دادمش و سيم و زر، اما از من

    عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت

    مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست

    قصه‌اي با تو شد آغاز كه پایان نگرفت ...

    مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

    ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم


    قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم

    تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم

    نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم

    چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم

    دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم

    دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم

    دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید

    دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم

    خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

    که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی بینم

    کنون دم درکش ای سعدی ; که کار از دست بیرون شد

    به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم