loading...
www.LOVE-16.rozblog.com
مصطفی جلالی بازدید : 3 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)


از سر عادت نیست
که وقتی می‌روی
تا دم در همراهی‌ات می‌کنم
و بعد تا آخرین چشم‌انداز
تا جایی که سر می‌چرخانی لبخند می‌زنی
مبهوت راه رفتنت می‌شوم باز
آخر
چیزی از دلم کنده می‌شود
که می‌خواهم با چشم‌هام نگهش دارم
لعنت به رفتنت
که قشنگ می‌روی
از سر عادت نیست
که هیچوقت باهات خداحافظی نمی‌کنم
عشق من!
رفتنت
همیشه یعنی برگشتن
از سر عادت نیست
که وقتی برمی‌گردی
حتا موهای سرم می‌خندد
هیچ چیزی دل‌انگیز‌تر از برگشتنت نیست
نارنجی!
تو که نمی‌دانی
وقتی برمی‌گردی
دنیا پشت سرت بی‌رنگ می‌شود.

...

مصطفی جلالی بازدید : 1 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

نگرانم,
برای روزهايی که مي آيند تا از تو تاوان بگيرند و تو را مجازات کنند!

نگرانم,
برای پشيمانی ات، زمانی که هيچ سودی ندارد!

نگرانم,
برای عذاب وجدانت ، که تو را به دار میکشد و می کُشد!

روزگاری رنج تو
رنجم بود
اما روزها خواهند گذشت
و تو
آری تو
آنچه را به من بخشيدی
از دست ديگری باز پس خواهی گرفت..!

و آنچه که من به تو بخشیدم ،
هیچگاه نخواهی یافت !!

اسم تو، صورت تو ، و ياد تو
تنها این چيز ها را بخاطر من می آورد:
دروغ, دروغ , دروغ



مصطفی جلالی بازدید : 2 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا

پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من

اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم را

خواستم زندگی ام را بهاری کنی

بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ خزان گرفت

بظاهر قلبت عاشق بود و مهربان

اما انگار درونت حال و هوای دگر داشت

روزهای با تو بودن گذشت و رفت

عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش

اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش

بینمان هر چه بود تمام شد

آرزوهایی که با تو داشتم همه نقش بر آب شد

این خاطره های با تو بودن بود که در دلم ماندگار شد

ماندگار شد و دلم را سوزاند

کاش هیچ یادگاری از تو در دلم نمی ماند

مصطفی جلالی بازدید : 11 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

حرمت نگه میدارم

اگر نه باید تو را

عاشقانه های تو را

خاطرات تو را

می بستم به بد و بیراه


باید اصالت تو را

می بستم به نانجیب ترین حرفهایِ رایجِ کوچه و خیابان

فحشِ آدم و عالم را می کشیدم به عشقِ بی صاحبت


روزهای بی پدر مادرِ تنهایی

شبهای لا مروت بی خوابی

غروبهای نحسی که صدای اذان بلند میشود

صدای نفرینهای مادرم بلند میشود

سایه ی نبودنت قد میکشد

و من تلخ ترین بغض دنیا را تا ته حیاط میکشم

تا آبرویت را پیش هر کسی نریزم



خدا ا ا ا ا ا ا یِ من !!!!

با این همه بدی

چقدر هنوز دوستش دارم ...

--------------

مصطفی جلالی بازدید : 0 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها، تنها به‌جرم این‌که
اوسرسپرده می‌خواست، من دل‌سپرده بودم

یک عمر می‌شد آری در ذره‌ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می‌شد
گویی بجای خورشید، من زخم خورده بودم

وقتی غروب می‌شد وقتی غروب می‌شد
کاش آن غروب‌ها را از یاد برده بودم
----------

مصطفی جلالی بازدید : 3 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)


مرد و زنش فرقی نمی کند،
دوست من!
هرگاه کسی را آنقدرها دوست داشتی
که حاضر شدی
دار و ندار احساست را
به پایش بریزی و او
در عوض
در انحنای اولین دو راهی
پشت پا به قلبت زد و
همه چیز را از یاد برد و
رفت و کمرت را شکست
و تو در جواب تنها
مسیر گم شدنش را در خم جاده
تا سر حد محو شدن دنبال کردی و
همه آنچه بر تو گذشت را هیچ از چشم عشق ندیدی،
آن روز
سرت را بالا بگیر رفیق!

تو دیگر یک مرد شده ای!

مصطفی جلالی بازدید : 2 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

موهای یک زن خلق نشده

برای پوشانده شدن

یا برای باز شدن در باد

یا جلب نظر

یا برای به دنبال کشیدن نگاه

موهای یک زن خلق شده

برای عشقش

که بنشیند شانه اش کند , ببافد و دیوانه شود...

عطر مو های یک زن فراموش شدنی نیست!

وقتي خدا مي خواست تو را بسازد

چه حال خوشي داشت،

چه حوصله اي ! اين موها، اين چشم ها .... خودت مي فهمي؟ من همه اين ها را دوست دارم.

دوست دارم یه بار بشینم موهاتو شونه کنم

یه چند تارش بریزه .بگم اینارو میبینی ؟؟؟

بگی اره ..!!!

منم بگم با همه دنیا عوضش نمیکنم

دنیــــا فهمـید خیلی حــقیر است وقتی گفتم :

یک تارمــوی \"تــــــــــ♥ـــــــو \" را به او نمیدهم...

مصطفی جلالی بازدید : 2 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

عاشق یک نفری شدم بودم همدیگه رو دوست داشتیم . برام ردند و اوازمن دل سرد شد

       با بهانه رفت. دزدکی ازدواج کرد . بعداز چندسالزود شوهرش از دنیا رف.

                                           حالا......

 

               واقعا که غریبه ها خیلی بهتراز اشناها هستند.

مصطفی جلالی بازدید : 6 جمعه 06 تیر 1393 نظرات (1)
من برام مهم نیس بقیه چی بگن***** ان چه برام مهمه تویی**** چون دل وجون من تویی تو همه عمر و وجودمی****** شما نمی دونی اگه تنهام بزاری در چه وضعی قرار میگیرم**** هرلحظه و هر روزوشب بی تو برام ارزشی نداره***** وقتی دلم ب تو اشنا شد وقتی نگام ب نگات افتاد ***** ب غیراز تو فکر نکردم***** شدی فکر و اعتقاد من شدی هر چی ک برامن اشناست**** دوست دارم از ته قلبم دوست دارم از ته قلبم******

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    خوش اومدین

     ب وب من خوش اومدین ایشالا لحظات خوشی رو در وپ من بگذرونین لایک و نظر یادتون نره

    آمار سایت
  • کل مطالب : 70
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 40
  • بازدید ماه : 44
  • بازدید سال : 105
  • بازدید کلی : 1,441
  • در باره من


    بغضی که مانده در دل من وا نمی‌شود

    حتی برای گریه مهیا نمی‌شود

    بعد از تو جز صراحت این درد آشنا

    چیزی نصیب این من تنها نمی‌شود

    آدم بهانه بود برای هبوط عشق

    اینجا کسی برا تو حوا نمی‌شود

    دارم به انتهای خودم می‌رسم ببین

    شوری شبیه باد تو برپا نمی‌شود

    از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم

    احساس من درون غزل جا نمی‌شود

    این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
    حال همه خوب است- من اما نگرانم

    در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
    مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

    چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
    صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟!

    انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
    اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

    از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟!
    بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

    ای عشق...! مرا بیشتر از پیش بمیران
    آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...


    شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم

    این درست... اما جدایی اشتباهی دیگر است

    در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن

    این قضاوت... انتقام از بی گناهی دیگر است

    قرارمان فصل انگور

      شراب که شدم بیا

    تو جام بیاور من جان

    جام را خالی از جان کن

                               هراسی نیست...

    فقط تو خوش باش

                                   همین مرا کافیست...

    دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت

    زندگي بعد تو بر هيچ‌كس آسان نگرفت

    چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند

    شعله‌اي بود كه لرزيد، ولي جان نگرفت

    دل به هركس كه رسيديم سپرديم ولي

    قصه‌ي عاشقي ما سر و سامان نگرفت

    تاج سر دادمش و سيم و زر، اما از من

    عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت

    مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست

    قصه‌اي با تو شد آغاز كه پایان نگرفت ...

    مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

    ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم


    قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم

    تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم

    نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم

    چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم

    دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم

    دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم

    دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید

    دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم

    خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

    که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی بینم

    کنون دم درکش ای سعدی ; که کار از دست بیرون شد

    به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم