loading...
www.LOVE-16.rozblog.com
مصطفی جلالی بازدید : 5 شنبه 04 مرداد 1393 نظرات (0)
شاد باش که از شادی تو دلشادم تا تو شادی ز غم هر دو جهان ازادم عزت زندگی من همه خرسندی توست بی وفایم که وفایت برود از یادم روی ان شیشه پندار تو را(ها)کردم اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم شیشه بد جوری دلش ابری بارانی شد شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم با سرٍ انگشت کشیدم به دلش عکس تو را عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم
مصطفی جلالی بازدید : 13 شنبه 04 مرداد 1393 نظرات (0)
لعنت به زمونه ای که مرد بودن درد داره و نامرد بودن کیف ... لعنت به زمونه ای که خوبی کردن تاوان داره و بدی کردن احترام ... لعنت به زمونه ای که پاک بودن تنهایی میاره اما خیانت کردن کلاس ... لعنت به زمونه ای که حرف،حرف میاره،پول،پول میاره،اما محبت،خیانت میاره ... لعنت به زمونه ای که تا وقتی براشون صرف داشته باشی تودلشون جاداری ...
مصطفی جلالی بازدید : 0 شنبه 04 مرداد 1393 نظرات (0)
روزی میرسد که در خیال خود جای خالی ام را حس کنی... در دلت با بغض بگویی: "کاش اینجا بود" اما من دیگر . . . . به خوابت هم نمی آیم.
مصطفی جلالی بازدید : 41 شنبه 04 مرداد 1393 نظرات (0)
دلم برای یک نفر تنگ است... نه میدانم نامش چیست... و نه میدانم چیکار میکند... حتی خبر از رنگ چشم هایش هم ندارم... رنگ موهایش را نمی دانم.... فقط میدانم که باید باشد و نیست
مصطفی جلالی بازدید : 1 شنبه 04 مرداد 1393 نظرات (0)
منو پیچیده نبین زندگی من با تموم پیچ و خمش توی \\\"تو\\\" خلاصه شده خودتو ببینی منم میبینی پس ساده بهت میگم
مصطفی جلالی بازدید : 2 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

فرقـے نمـے کند !!

بگویم و بدانـے ...!

یا ...

نگویم و بدانـے..!

فاصله دورت نمی کند ...!!!

در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!

جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:

دلــــــــــــــم.....!!!

مصطفی جلالی بازدید : 2 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

از وقتی

که بودنم را یاد دارم

تا امروز

که هنوز هم بودنم را می بینم

هیچ وقت

هیچ کجا

بر هیچ کس عاشق نبوده ام/

من نه شبی را

با اندوه کسی به خواب رفته ام

ونه صبحی را

به شوق کسی از خواب برخاسته ام

نه از نگاهی مرده ام

و

نه از بوسه ای

دوباره ها متولد شده ام/

اما شنیده ام

عشق

حس خوبی است

مثل پرواز/

شاید

عشق نگاه مادر باشد (همیشه نگران)

یا شاید

دستان پدر( همیشه خسته)

یا شاید

لالایی بی بی (که چه عاشقانه زمزمه می کند برای کودکان کودکانش )

نمی دانم

شاید

عشق تو باشی

عشق من باشم

شاید همین سطرها

همین جمله ها

همین واژه ها

شاید عشق

همین باشد

شاید........

مصطفی جلالی بازدید : 8 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

صدای تو لالایی هر شبم و احساس گرمت نفس های من و این حس زیبای عشق و  تاری که دستان تو به زیبایی از زندگی میزند...


وقتی داری میخونی صدات به من آرامش میده از این دنیا و سختی هاش جدا میشم میرم تو عالم رویا با هر نت ساز تو زندگی میکنم وقتی یه


 صدای تازه از تو میشنوم قلبم و روحم اروم میشه...


 صدای تو احساس منه وقتی دستات تارای گیتار رو نوازش می کنه سرتاسر زندگی رو سرازیر این وجود خسته میکنه...


(این پست تقدیم به کسی که یه دنیا دوسش دارم...♥)

مصطفی جلالی بازدید : 10 شنبه 07 تیر 1393 نظرات (0)

صدای قلب نیست ..

صدای پای توست که شب ها در سیـــــ ــنه ام میدوی ..

کافیست کمی خسته شوی

کافیست بایستی ..

فاصله
خط عابر پیاده ندارد
دست مرا
بگیر و از آن رد کن

هر روز تكراريست

صبح هم ماجرای ساده ایست

گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند

 


عمر من قد نميدهد

به سفرت بگو كوتاه بيايد

 


رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم.


خدایا

می شود استعـــــفا دهم؟!

کم آورده ام ...!

 

آن شب ...

که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...

تماشا می کرد ...

آن شب که شب پره ها ..

عاشــقـــانه تر ..

نــــور را می جســـتند ...!

و اتاقم ..

سرشار از عطر بوسه و ترانه بود... !

دانستم..


تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!

 


من کویر خسته ام تویی نم نم بارون

دلم برات تنگ شده کجایی ای مهربون . .

 

این روزها

آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست

که رخت های دلتنگیم را

فرصتی برای

خشک شدن نیست

 



همیشــــ ـــ ـه از آمدن ِ نــ بر سر کلماتــــــ ـــ ـ مـی ترسیــدَم !

نـ داشتن ِ تو ...نـ بودن ِ تو ...

نـ ماندن ِ تو ...

.

.

.

کــاش اینبــار حداقل دل ِ واژه برایــــ ـــ ـم می سوختـــــ ـــ ـ

و خبــری مـی داد از

نـ رفتن ِ تـــو ..


کاش میدانستی

لحظه هایم

بی تو تنهاست....

 


امید وصــل تـــو نگذاشت تا دهـــم جان را

وگـــر نه روز فراق تـــو مردن آســـان بود

 


من اگه خدا بودم...


اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم...





" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..


بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ

با این همه بنــد

چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..

 

هوایت که به سرم می زند

دیگر در هیچ هوایی،


نمی توانم نفس بکشم!

عجب نفس گیر است

هوایِ بی توئی!



میدانی تنهایی کجایش درد دارد !!؟



انکارش ...

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    خوش اومدین

     ب وب من خوش اومدین ایشالا لحظات خوشی رو در وپ من بگذرونین لایک و نظر یادتون نره

    آمار سایت
  • کل مطالب : 70
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 78
  • بازدید کلی : 1,414
  • در باره من


    بغضی که مانده در دل من وا نمی‌شود

    حتی برای گریه مهیا نمی‌شود

    بعد از تو جز صراحت این درد آشنا

    چیزی نصیب این من تنها نمی‌شود

    آدم بهانه بود برای هبوط عشق

    اینجا کسی برا تو حوا نمی‌شود

    دارم به انتهای خودم می‌رسم ببین

    شوری شبیه باد تو برپا نمی‌شود

    از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم

    احساس من درون غزل جا نمی‌شود

    این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
    حال همه خوب است- من اما نگرانم

    در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
    مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

    چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
    صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟!

    انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
    اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

    از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟!
    بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

    ای عشق...! مرا بیشتر از پیش بمیران
    آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...


    شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم

    این درست... اما جدایی اشتباهی دیگر است

    در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن

    این قضاوت... انتقام از بی گناهی دیگر است

    قرارمان فصل انگور

      شراب که شدم بیا

    تو جام بیاور من جان

    جام را خالی از جان کن

                               هراسی نیست...

    فقط تو خوش باش

                                   همین مرا کافیست...

    دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت

    زندگي بعد تو بر هيچ‌كس آسان نگرفت

    چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند

    شعله‌اي بود كه لرزيد، ولي جان نگرفت

    دل به هركس كه رسيديم سپرديم ولي

    قصه‌ي عاشقي ما سر و سامان نگرفت

    تاج سر دادمش و سيم و زر، اما از من

    عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت

    مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست

    قصه‌اي با تو شد آغاز كه پایان نگرفت ...

    مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

    ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم


    قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم

    تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم

    نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم

    چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم

    دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم

    دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم

    دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید

    دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم

    خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

    که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی بینم

    کنون دم درکش ای سعدی ; که کار از دست بیرون شد

    به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم